تاریخ: جمعه 94/11/30
داستان یادگار خشکسالی های باغ
فرمت فایل دانلودی: .zipفرمت فایل اصلی: doc
تعداد صفحات: 27
حجم فایل: 17 کیلوبایت
قیمت: 3000 تومان
دانلود داستان با موضوع یادگار خشکسالی های باغ،
در قالب word و در 27 صفحه، قابل ویرایش.
بخشی از متن تحقیق:
یه ماه نشده، سه دفعه رفتم و برگشتم، صبح در خونه سید اسدالله بودم. عزیز خانم منو که دید گفت: «خانوم بزرگ مگر نرفته بودی». گفتم: «اومدم یه وجب خاک بخرم. خوابشو دیدم مه رفتنی ام.» همون جا تو دهلیز دراز کشیدم و به خواب رفتم، صبح پا شدم، می دونستم که عزیز چشم یددن منو نداره نماز خوندم و از خونه اومدم بیرون و رفتم حرم حضرت معصومه. چارزانو نشستن و صورتمو پوشوندم و دستمو دراز کردم. تو خونه سید عبدالله دلشون برام تنگ شده بود. سید با زنش رفته بوده، بچه ها هم مثل بزرگتراشون می خواستند بفهمند تو بقچه من چیه. می گفتند: «خانم بزرگ، تو بقچه چی دارد. اگه خوردنیه، بده بخوریم!» فردا آفتاب نزده سر و که عبدالله و رخشنده پیدا شد. رخشنده جا خورد و اخم گرد. گفتم: «می خوای بزنم برم». نزدیکای ظهر رسیده ده. ده همه چیزش خوب بود ولی نمی تونستم صدقه جمع کنم. یه روز یه درویش پیری اومده تو ده، شمایل بزرگی داشت که فروخت به من. خونه و زندگی مو همره جمع کرده گذاشته بودم منزل امنیه آغا. عصر بود که رفتم از زیرزمین بوی ترشی سیر و سرکه کپک می اومد. گفتم: «یه دونه از این بقچه ها بهم بده می خوام شمایلم پرده درست کنم.» امینه گفت" بچه ها راضی نیستند، میان و باهام دعوا می کنند. اومدم بیذون. دیگه کاری نداشتم تو خیابونا و کوچه ها ولو بودم و بچه ها دنبالم می کردند. از اون روز به بعد دیگه حال خوشی نداشتم. زخم داخل دهنم بزرگ شده تو شکمم آویزان بود. دست به دیوار می گرفتم و راه می رفتم. یه روز بی خبر رفتم خونه امنیه در باز بود و داشتند خونه زندگیمو تقسیم می کردند. به سر و کله هم می پریدند، یه دفعه کمال منو دید و داد کشید همه جمع شدند دور من. جواد آقا گفت: «بقچه تو باز کن می خوام ببینم اون تو چی هست. بقچمو باز کرم. اون نون خوشکارو ریختم جلو شمایل و بعد خلعتمو درآوردم، مگاه کردند و روشونو کردند طرف دیگه. کمال پسر صفیه با صدای بلند به گریه افتاد.»
پرداخت با کلیه کارتهای عضو شتاب امکان پذیر است.
نظرات ()